loading...
آهنگ،پوستر،قالب وبلاگ،مداحی
آخرین ارسال های انجمن
mohammad-gh بازدید : 132 چهارشنبه 14 آبان 1393 نظرات (0)
خانوووووووم… شــماره بدم؟

خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟

خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟

این‌ها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچــاره اصلاً اهل این حرف‌ها نبود… این قضیه به شدت آزارش می‌داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به


محـــل زندگی‌اش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شـاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود…!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح


نشست. زیر لب چیزی می‌گفت انگار! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به


خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد…!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب


شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما این‌طور نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

*****
برچسب ها داستان عاشقانه ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    شما دوست دارید این وبلاگ بیشتر در چه زمینه ای فعالیت کند؟
    نظرتون در مورد وبلاگ؟
    بهترین آهنگ غمگینی که گوش کردین چی بوده؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1444
  • کل نظرات : 89
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 218
  • آی پی امروز : 91
  • آی پی دیروز : 68
  • بازدید امروز : 197
  • باردید دیروز : 174
  • گوگل امروز : 4
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,807
  • بازدید ماه : 6,044
  • بازدید سال : 33,312
  • بازدید کلی : 509,720
  • پیشواز